خواستم آرزوهایم را به رخ روزهایم بکشم دیدم تو با روزها دست به یکی کرده ای ؛ آنها خودت را دارند و من فقط حسرتت را ؛ زبانم بند آمد !
ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺎﻧﺪﯾﺪﺍ ﺷﺪﻡ ولی ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﯿﺰﯼ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻫﺎ ﺭﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ! کافی است ﺗﻨﻬﺎ ﺗــــﻮ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ ؛ ﮐﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﭘﯿﺮﻭﺯﻡ ﮐﻦ …
غمگینم همانند پرنده ای که به دانه های روی تله خیره شده و به این فکر میکند که چگونه بمیرد ؟ گرسنه و آزاد یا سیر و اسیر …
خدارو شکر بعد این همه زندگی منم یه چیز شدم :
“فراموش”
اعتراف می کنم عاشقت نبودم ، هنوز هم شاید نباشم اما اعتراف میکنم مرگ را بارها در نبودنت زیسته ام …
مرگ همان تویی هستی وقتی که نیستی !
الان که این را می نویسم ساعت دقیقا راس نبودن توست ؛ تو هر موقع دلت خواست بخوان …
همیشه بهت میگفتم دلم میخواد خوشحالت کنم ، چه کنم که حالا دلیل خوشحالیت نبودن منه …
جدایی نادر از سیمین “اسکار” میگیرد و جدایی تو از من “جانم” را …
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ “ﮔﯿﺮ” ﺑﺎﺷﻪ ، ﮐﻞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﻭ “ﻧﺦ ﮐﺶ” ﻣﯿﮑﻨﻪ …
تعداد صفحات : 2