loading...
تفریح کن
EMPERATOOR بازدید : 34 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

مراد از عبارت بالا كه غالباً از باب طنز و تعریض و كنایه گفته می شود این است كه فلانی روی در نقاب كشید و از دار دنیا رفت .
آورده اند كه ...
در قروت و اعصار گذشته كه وسایل و امكانات عصر حاضر فراهم نبود بوق در غالب امور و شئون اجتماعی مورد كمال ضرورت و احتیاج بوده از آن تقریباً در همه جا استفاده می كرده اند . فی المثل وسیله ارتباطی و مراصلاتی بوده ، یعنی در شاهراههای ایران ، هر چند كیلومتر به چند كیلومتر بوق زنها و شیپورچی ها ، اخبار و اطلاعات مهم و فوری را به صورت رمز به طرف مقابل اطلاع می دادند و آن هم به دیگری می گفت تا در ظرف چند ساعت آن خبر به مقصد می رسید .

در جمع آوری سپاهیان و تشویق و تحریض آنان به حمله و تعرض به كار می رفت تا خوف و هراس در قلوب آنان راه نیابد و شجاعانه بر دشمن بتازند .

در جشنها و عروسیها به همراه ساز و دهل و كرنا به صدا می آمد و بر رونق و نشاط جشن می افزود .

آسیابانها به وسیله بوق و آهنگ مخصوصی آمادگی آسیا را به روستائیان و كشاورزان اعلام می داشتند تا گندمهای خودشان را به سر آسیا ببرند و آرد كنند .

بالاخره بوق درباره مردگان و اموات نیز به كار می رفت .
توضیح آنكه اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا می رفت ، با آهنگ مخصوصی كه می توان آن را به آهنگ عزا تعبیر كرد بوق می زدند تا سكنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شركت كنند ، دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیاناً افراد بی خبر از جریان مرگ آن شخص می پرسیدند مخاطب از باب طنز یا كنایه جواب می داد ، بوقش را زدند ، یعنی از این دنیا رفت و روی در نقاب خاك كشید .

این عبارت رفته رفته بصورت ضرب المثل درآمد و اكنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به كار می رود ، بلكه درباره افرادی كه از مشاغل حساس بركنار شده باشند نیز ، مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد . فی المثل می گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر كاره ای نیست و از گردونه خارج شده است .

EMPERATOOR بازدید : 27 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

وقتی كسی كار ناصواب خود را توجیه كند ، این مثل آورده می شود .
آورده اند كه ...
حكایت كنند شبی خیاطی در خواب دید كه صحرای محشر بر پاست و علمی از آتش سوزان بر بالای سرش نگه داشته اند كه شدت حرارتش تا اعماق استخوانهای بدنش اثر می كند . همین كه سر بلند كرد ، دید پارچه آن علم ، مركب از هزاران قطعه پارچه هایی است كه در موقع بریدن لباسهای مردم زیاد آورده است و همگی را برای خود برداشته است .
از مشاهدهٔ این منظره هولناك بر خود لرزید و بیدار شد و همان موقع توبه كرد و تصمیم گرفت كه از آن پس دست تصرف در پارچه های ارباب رجوع دراز نكند .
وقتی سرد وارد دكان شد ، بدون اینكه به داستان خواب خویش ، اشاره ای بكند به شاگردان خود دستور داد كه هر وقت پارچه ای را برش می دهد آنها بگویند ، علم ! ( مقصود اینكه استاد ، علم را فراموش مكن یا علم را بخاطر داشته باش .
شاگردانش انگشت اطاعت بر دیدهٔ قبول نهاده ، هر موقع استاد ، سرگرم برش لباس میشد بنابر دستور او رفتار می كردند و خیاط هم از تصرف در قطعات پارچه و یا كم و كسر بریدن آن خودداری می كرد . تا اینكه روزی شخصی طاقهٔ شال بسیار اعلایی را نزد استاد آورد تا لباس مناسبی برای او تربیت دهد . چون طاقهٔ شال خیلی قیمتی بود ، اوستا نتوانست از كیش رفتن آن دریغ كند و به همین خیال تا پاگردانش بر حسب معمول گفتند : استاد علم ! علم !
خیاط سخت خشمگین شد و در جواب آنان فریاد زد : درد و ورم ، از این كه نبود سر علم

EMPERATOOR بازدید : 31 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

در مورد خسیسی و گدا صفتی بعضی پولداران گفته می شود .
آورده اند كه ...
روزی روزگاری یك آدم مالدار و ثروتمند كه از همه رقم ملك و اموال داشت ولی خسیس و گداصفت بود ، در یك آبادی زندگی می كرد .
دیگر اهالی این آبادی ، با اینكه وضع مالی خوبی نداشتند ، در كارهای خیر ، مانند ساختن مسجد امامزاده و غیره شركت می كردند و هر كدام مبالغی خرج می كردند و یكدفعه تمامی اهالی برای ساختن یك امامزاده پیش قدم شدند . از پول اهالی ساختمان امامزاده به نصف رسیده بود . اما چون قدرت مالی آنها كفاف نمی داد نتوانستند كار را به اتمام برسانند .
متولی امامزاده به سراغ شخص پولدار رفت و تقاضای كمك كرد . او قول داد كه باشد همین روزها سهمیه خودم را می پردازم ، متولی هم خوشحال و خندان رفت ، بنا و عمله ای پیدا كرد و این مژده را هم به اهل محل داد . مردم می گفتند : خدا كند بلكه این امامزاده ساخته شود و نیمه كاره نماند . بعضی ها می گفتند : اگر بدهد درست و حسابی می دهد ، هم ساختمان امامزاده درست می شود و هم یك تعمیری از حمام آبادی می شود خلاصه ، هر كس درباره او حرفی می زد . در یكی از روزها كه متولی و بنا و كارگران امامزاده به انتظار ایستاده بودند ( مردك خسیس چند تا از قاطرهایش را پوست و روغن بار كرده بود كه به تجارت و مسافرت برود . ) اتفاقاً گذارش از مقابل امامزاده بود . ناگهان یكی از قاطرهایش به سوراخ موشی رفت و به زمین خورد و یكی از پوستهای روغن پاره شد .
آن مرد فوراً زرنگی كرد . پوست را جمع كرد ولی كمی روغن آن به زمین ریخت پیش خودش گفت : این روغن حیف است اینجا بماند .
این طرف و آن طرف را نگاه كرد و متولی امامزاده را دید آنها را صدا كرد .
متولی بیچاره به كارگرها گفت : دست به كار شوید كه ارباب پول آورده و دوان دوان پیش ارباب آمده و سلامی كرد و گفت : خدا عز و عزت ارباب را زیاد كند گفتم : بناها دست بكار شوند . مرد خسیس با خونسردی گفت : ببین آنجا قاطرم به زمین خورده و یكی از پوستهای روغن پاره شده است و مقداری روغن ریخته ، برو آنها را جمع كن و خرج امامزاده كن .
این هم سهمیه من برای امامزاده ! متولی نگاه كرد و دید خاك فقط كمی چرب شده است بدون اینكه جوابی بدهد پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند : پس پول چطور شد ؟ متولی گفت : ای بابا ول كنید ، بس كه دویدم و پدرم را دیدم ، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده كرده .
منبع:shamimm.ir  

EMPERATOOR بازدید : 28 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

عبارت مثلی بالا ، در ارتباط با این زمره از مردم دیر آمده و شتاب زده به كار می رود كه از بابت تعرض و كنایه می گویند :
تیری به تاریكی رها كرد ، یعنی كوركورانه عمل كرد . از نظر مالی زیان و خسران دید .
آورده اند كه ...
عبارت تیری به تاریك رها كرد ، اختصاص به اعراب مصر جاهلیت دارد كه البته تا دوران صدر اسلام و بعد از آن هم ادامه پیدا كرده است .
توضیح آنكه كمانداران عرب ، همه ساله مسابقاتی ترتیب می دادند تا كسانیكه در علم كمانداران و تیراندازی بهتر و بیشتر از دیگران ورزیدگی و مهارت دارند برگزیده شدند .
طریق و روش مسابقه تیراندازی انواع و اقسام مختلف داشت .
یكی از آنها روش تیری به تاریك رها كردن بود ، به این ترتیب كه سپر پولادین را به دیوار نصب می كردند و داوطلبان مسابقه در فاصله معینی از دیوار مزبور قبل از غروب آفتاب می ایستادند و سپر مقابل را كاملاً از مد نظر می گذراندند سپس تأمل می كردند تا هوا كاملاً تاریك شود و سپر مقابل مطلقاً دیده نشود . در آن موقع هر یك از داوطلبان با سابقه ذهنی كه از محل و موقعیت خود و سپر مقابل داشت سه تیر پیاپی به سوی هدف سپر ، رها می كرد . اگر صدا بر می خواست معلوم بود كه تیر به هدف خورده و گرنه به خطا رفته است در واقع عبارت تیری در تاریكی رها كردن مأخوذ از این نوع مسابقه تیراندازی اعراب است كه بعدها بصورت ضرب المثل درآمده است .
منبع:

EMPERATOOR بازدید : 31 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

عبارت مثلی بالا ، در ارتباط با این زمره از مردم دیر آمده و شتاب زده به كار می رود كه از بابت تعرض و كنایه می گویند :
تیری به تاریكی رها كرد ، یعنی كوركورانه عمل كرد . از نظر مالی زیان و خسران دید .
آورده اند كه ...
عبارت تیری به تاریك رها كرد ، اختصاص به اعراب مصر جاهلیت دارد كه البته تا دوران صدر اسلام و بعد از آن هم ادامه پیدا كرده است .
توضیح آنكه كمانداران عرب ، همه ساله مسابقاتی ترتیب می دادند تا كسانیكه در علم كمانداران و تیراندازی بهتر و بیشتر از دیگران ورزیدگی و مهارت دارند برگزیده شدند .
طریق و روش مسابقه تیراندازی انواع و اقسام مختلف داشت .
یكی از آنها روش تیری به تاریك رها كردن بود ، به این ترتیب كه سپر پولادین را به دیوار نصب می كردند و داوطلبان مسابقه در فاصله معینی از دیوار مزبور قبل از غروب آفتاب می ایستادند و سپر مقابل را كاملاً از مد نظر می گذراندند سپس تأمل می كردند تا هوا كاملاً تاریك شود و سپر مقابل مطلقاً دیده نشود . در آن موقع هر یك از داوطلبان با سابقه ذهنی كه از محل و موقعیت خود و سپر مقابل داشت سه تیر پیاپی به سوی هدف سپر ، رها می كرد . اگر صدا بر می خواست معلوم بود كه تیر به هدف خورده و گرنه به خطا رفته است در واقع عبارت تیری در تاریكی رها كردن مأخوذ از این نوع مسابقه تیراندازی اعراب است كه بعدها بصورت ضرب المثل درآمده است .

EMPERATOOR بازدید : 56 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

کی بود یکی نبود ، الاغی بود که فکر می کرد خیلی داناست . روزی الاغ در باغی چشمش به بوتهٔ خربزه افتاد و با خودش گفت : چه بوته ی خوبی ! با این که شاخه ی محکمی ندارد ، توانسته میوه ای به این بزرگی بدهد سپس الاغ زیر درخت گردو رفت تا استراحت کند .
درخت گردو گفت : سلامت کو ؟ همین جوری اومدی زیر سایه ی من ؟ من سالها زحمت کشیدم تا به این قد و بالا رسیدم الاغ گفت : به تو هم می گویند درخت ؟ فقط بلدی پُز شاخ و برگ و سایه ات را بدی . از بوته ی خربزه یاد بگیر یک هزارم تو قد ندارد ولی میوه ای به آن بزرگی می دهد .
اما تو با این همه بزرگی میوه ای به این کوچکی می دهی . بعد از مدتی الاغ چرتش گرفت و زیر درخت خوابش برد . درخت گردو تکانی خورد و گردویی بر سر الاغ انداخت .
الاغ سرش درد گرفت .گردو گفت : اگر همه ی فکرهای تو درست از آب در آید چه می شود .
الاغ گفت: یعنی چه ؟
درخت گفت: اگر میوه ی من بزرگ بود و به سر تو می افتاد حتماً تو را می کشت نه ؟
الاغ گفت : هر چیز به جای خودش نیکو است همان بهتر که میوه تو کوچک باشد !
به همین دلیل می گویند : درخت گردکان با این بزرگی ، درخت خربزه ا… اکبر .
منبع:

EMPERATOOR بازدید : 42 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

این مثل را در موردی به كار می برند كه می خواهند بگویند كسی كه دیگران را در كاری نصیحت می كند اول باید خودش به آن نصیحت عمل كند .
آورده اند كه ...
می گویند در زمان حضرت رسول یك مادر همراه كودك خردسالش آمد پیش آن حضرت و گفت یا رسول الله من از دست این بچه عاجز شده ام ! این بچه رطب را خیلی دوست دارد و زیاد می خورد و حالا هم حالش خوب نیست ولی حرف مرا نمی شوند و هر چه سفارش می كنم كه خرما نخورد باز هم گوش نمی دهد. چون شما پیغمبر هستید و حرف شما اثری دارد ، امروز او را آورده ام اینجا كه نصیحتش كنید و بفرمائید از خوردن رطب پرهیز كند، پیغمبر فرمود: بسیار خوب، شما امروز بروید و فردا كودك را بیاورید تا نصیحت كنم.
مادر، بچه را برد و فردا آورد و پیغمبر با زبان خوش با كودك صحبت كرد و در میان حرفها او را نصیحت كرد كه به حرف مادرش گوش بدهد و از خوردن رطب پرهیز كنید تابیماریش خوب شود و بعد بتواند بیشتر رطب شیرین بخورد و بازی كند و مادرش از او راضی باشد كودك قبول كرد و گفت : تا حالا نگفته بودند كه چرا نباید بخورم، اگر درست می فهمیدم كه خرما چرا ضرر دارد گوش می كردم ولی مادرم می خواست با داد و فریاد و نفرین و آفرین مرا به حرف شنوی مجبور كند ، من هم خرما می خواستم، حالا دلیلش را فهمیدم تا هر وقت كه مادر بگوید پرهیز می كنم.
پیغمبر كودك را نوازش كرد . وقتی حرفها تمام شد مادر از حضرت تشكر كرد و پرسید : حالا كه كار به این آسانی بود آیا ممكن است بفرمائید چرا دیروز او را نصیحت نكردید ؟ مگر دیروز و امروز چه تفاوتی داشت ؟ حضرت فرمود : دیروز و امروز با هم فرق نداشت ولی من دیروز خودم خرما خورده بودم و شایسته این بود روزی دیگران را منع كنم كه خودم خرما نخورده باشم. حرف خوب وقتی اثر دارد كه خود گوینده هم به آن عمل كرده باشد.

EMPERATOOR بازدید : 31 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

این مثل را در موردی به كار می برند كه می خواهند بگویند كسی كه دیگران را در كاری نصیحت می كند اول باید خودش به آن نصیحت عمل كند .
آورده اند كه ...
می گویند در زمان حضرت رسول یك مادر همراه كودك خردسالش آمد پیش آن حضرت و گفت یا رسول الله من از دست این بچه عاجز شده ام ! این بچه رطب را خیلی دوست دارد و زیاد می خورد و حالا هم حالش خوب نیست ولی حرف مرا نمی شوند و هر چه سفارش می كنم كه خرما نخورد باز هم گوش نمی دهد. چون شما پیغمبر هستید و حرف شما اثری دارد ، امروز او را آورده ام اینجا كه نصیحتش كنید و بفرمائید از خوردن رطب پرهیز كند، پیغمبر فرمود: بسیار خوب، شما امروز بروید و فردا كودك را بیاورید تا نصیحت كنم.
مادر، بچه را برد و فردا آورد و پیغمبر با زبان خوش با كودك صحبت كرد و در میان حرفها او را نصیحت كرد كه به حرف مادرش گوش بدهد و از خوردن رطب پرهیز كنید تابیماریش خوب شود و بعد بتواند بیشتر رطب شیرین بخورد و بازی كند و مادرش از او راضی باشد كودك قبول كرد و گفت : تا حالا نگفته بودند كه چرا نباید بخورم، اگر درست می فهمیدم كه خرما چرا ضرر دارد گوش می كردم ولی مادرم می خواست با داد و فریاد و نفرین و آفرین مرا به حرف شنوی مجبور كند ، من هم خرما می خواستم، حالا دلیلش را فهمیدم تا هر وقت كه مادر بگوید پرهیز می كنم.
پیغمبر كودك را نوازش كرد . وقتی حرفها تمام شد مادر از حضرت تشكر كرد و پرسید : حالا كه كار به این آسانی بود آیا ممكن است بفرمائید چرا دیروز او را نصیحت نكردید ؟ مگر دیروز و امروز چه تفاوتی داشت ؟ حضرت فرمود : دیروز و امروز با هم فرق نداشت ولی من دیروز خودم خرما خورده بودم و شایسته این بود روزی دیگران را منع كنم كه خودم خرما نخورده باشم. حرف خوب وقتی اثر دارد كه خود گوینده هم به آن عمل كرده باشد.

EMPERATOOR بازدید : 34 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم".

زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی".

از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"

پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟"

درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".

تعداد صفحات : 79

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 708
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 49
  • باردید دیروز : 56
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 425
  • بازدید ماه : 1,016
  • بازدید سال : 8,158
  • بازدید کلی : 80,950
  • کدهای اختصاصی