loading...
تفریح کن
EMPERATOOR بازدید : 20 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

ننه كلاغه صاحب یك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمی بزرگتر شد . یك روز كه ننه كلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز كردن بلد نیستی نكنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری . و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .
هنوز مدتی از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازیگوش با خودش فكر كرد كه می تواند پرواز كند و سعی كرد كه بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یك كلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نیاز به كمك دارد . او رفت كه بقیه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد
پنج كلاغ را دید كه روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید كه جوجه كلاغه از بالای درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقیه را خبر كنند .
... تا اینكه كلاغ دهمی گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همینطور كلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند .
... كلاغ بیستمی گفت :” كمك كنید چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“
همینطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمی رسید و گفت :” ای داد وبیداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“
همه با آه و زاری رفتند كه خانم كلاغه را دلداری بدهند . وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه كلاغه تلاش میكند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد .
كلاغ ها فهمیدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را كه ندیده اند باور نكنند .
از اون به بعد این یك ضرب المثل شده و هرگاه یك خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریكه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر كه یك كلاغ، چهل كلاغ شده است
پس نباید به سخنی كه توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان كرد زیرا ممكن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد

EMPERATOOR بازدید : 30 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

یکی بود و یکی نبود،در زمان های قدیم دو برادر بودند که با همسرانشان در منزل پدری زندگی می کردند .
این دو برادر ، بسیار تلاشگر و فعال بودند و از اخلاق و رفتار مناسبی هم برخوردار بودند ولی همسران آن ها دایم چشم و هم چشمی داشتند و با هم لجبازی می کردند .
روزی از روزها این دو برادر به خاطر این که کار و کاسبی کساد شده بود ، تصمیم گرفتند برای تجارت به سفر بروند .
وقتی که این دو برادر در سفر بودند ، همسرانشان با یکدیگر مهربان بودند و دست از چشم و هم چشمی برداشته بودند .
روزی همسر برادر بزرگتر گفت :« می خواهم به بازار بروم پارچه ای تهیه کنم تا برای همسرم قبایی زیبا بدوزم ، وقتی که از سفر برگردد آن را به او هدیه خواهم کرد ! »
همسر برادر کوچکتر گفت : « من هم برای خرید پارچه می آیم ! »
وقتی هر دو پارچه خریدند ، همسر برادر کوچکتر پارچه را توی صندوق گذاشت ، ولی همسر برادر بزرگتر از همان لحظه ی اول تا پنج روز مشغول دوختن و تزئین قبا شد .
تا بازگشت همسرانشان یک روز بیشتر باقی نمانده بود ، همسر برادر کوچکتر ، با عجله قبای ساده و گشادی برای همسرش دوخت ، همسر برادر بزرگتر رو کرد به او و گفت : « چرا قبا را به این سادگی دوخته ای ، وقتی همسر من قبایی را که برایش دوخته ام بپوشد همه تفاوت بین لباس این دو برادر را خواهند فهمید ! »
همسر برادر کوچکتر جواب داد : « اشتباه می کنید ، مردم این حوالی هیچ کدام حواسشان به نوع و جنس لباس آن ها نیست و حواسشان به این است که ببینند آن دو نفر در این سفر چه کرده اند ؟ و چه تجربه ای را کسب نموده اند ! »
خلاصه دو برادر آمدند و در روزی که میهمانی گرفته بودند لباس های خود را پوشیدند و هیچکس متوجه فرق آنها نشد !
از آن زمان به بعد هر وقت می خواهند بگویند مردم عادی تفاوت بین دو کار خوب و بد یا دو جنس خوب و بد را نمی فهمند می گویند : « قبا سفید ، قبا سفید است . »
منبع:

EMPERATOOR بازدید : 35 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

این مثل در مورد افرادی به كار می رود كه از روی هوای نفس و ندانم كاری، برای به دست آوردن یك چیز كم بها و بی ارزش دست به كاری زنند، كه ضرر و زیان هنگفتی به دیگران وارد می شود.

پسری پیش مردی كه دكان علاقه بندی داشت كار می كرد. این پسر كه هنر نداشت و كاری بلد نبود، یك وقت به سرش می زند كه زن بگیرد. هر طوری بود برایش دختری پیدا كرده و به اسم او كردند، یك روز علاقه بند دكانش را به پسر سپرده بود و خودش به خانه رفت. اتفاقاً نامزد پسر به در دكان علاقه بند آمد و بعد از سلام و احوال پرسی چشمش به پارچه ها و دستمال های قشنگی كه در دكان بود افتاد. از پسر خواست یكی از دستمال ها را به او بدهد. پسر گفت: « این دستمال ها مال من نیست.» از دختر اصرار و از پسر انكار؛ و پسرك به هر زبانی كه خواست نامزدش را از این كار منصرف كند تا از خیر دستمال بگذرد، نتوانست. بالاخره حرفها و حركات دختر كار خودش را كرد و پسر دو تا از دستمال ها را به او داد.

دختر خوشحال و خندان از دكان بیرون رفت. بعد از رفتن دختر، پسر به خود آمد و گفت: « این چه كاری بود كه كردم؟ حالا چه خاكی به سرم كنم؟ اگر بگویم نسیه دادم،می گوید چرا؟ اگر بگویم فروخته ام پولش را می خواهد. اگر بگویم گم شده، تاوانش را می خواهد.» خلاصه آن پسر بی عقل نقشه ای كشید و بهترین راه در نظرش این رسید كه دكان را آتش بزند تا صاحب دكان از ماجرای دستمال بویی نبرد. برای انجام دادن عمل شیطانی و شومش، یك گل آتش گذاشت ته دكان، میان پارچه ها و در دكان را بست و به خانه رفت. آتش كم كم كوره كرد و به تمام پارچه ها سرایت كرد و دكان را به آتش كشید و چند لحظه ای نگذشت كه آتش به حجره ها و دكانهای دیگر هم سرایت كرد و تمام قیصریه طعمه آتش شد. هرچه تلاش كردند نتوانستند قیصریه را نجات دهند و دود شد و آتش. بعدها فهمیدند كه قیصریه به آن زیبایی به واسطه بی عقلی آن پسر احمق نابود شد و عده زیادی به خاك سیاه نشستند اما دیگر چه سود؟

EMPERATOOR بازدید : 29 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (1)

آهسته که آسمان نداند...

یکی بود یکی نبود . مرد تنهایی بود که همه ی کارهایش را خود می کرد ؛ پختن غذا ، شستن ظرفها و لباس ها... او کنار رودخانه لباس هایش را می شست و روی طناب خشک می کرد. اما مدتی بود که تا تصمیم می گرفت لباس بشوید باران می بارید و لباس ها خشک نمی شد . لباس های کثیفش رفته رفته زیاد شد. او فکر می کرد که آسمان با او لج کرده است که تا می آید رخت بشوید باران می بارد.

روزی هوا آفتابی شد و او تصمیم گرفت تا بارانی نشده به بقالی رفته و صابونی بخرد . در راه با خود گفت ، کاش آسمان نفهمد که من می خواهم لباس بشویم وگرنه با من لج می کند . به بقّالی که رسید ، در حالیکه به صابون اشاره می کرد به بقال گفت : یکی از آن بده مرد بقال نفهمید روغن را نشان داد ، مرد گفت : نه ! لوبیا را نشان داد ، مرد گفت نه . خلاصه مرد با دستش صابون را برداشت و گفت ازین ، بقال گفت : پس صابون می خواهی.

مرد آهی کشید و گفت کاش اسمش را نمی بردی الان باز آسمان می فهمد و هوا ابری می شود.
از آن روز به بعد وقتی بخواهند به کسی بگویند که این حرف یک راز است و نباید جایی مطرح شود می گویند : آهسته که آسمان نداند.

EMPERATOOR بازدید : 30 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شكیبایی كسی تعریف كنند، این مثل را می آورند. و قصه ای دارد كه از این قرار است:
در سالهای خیلی پیش چند نفر دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می كردند. بین آنها آدم خوب و خوش اخلاقی بود كه هیچ وقت با كسی مرافعه نداشت. یكی از آنها اشاره به سر همان آدم خوش اخلاق می كند و به رفیقش می گوید: « بنازم این سر را كه تا حالا نشكسته.» رفیقش می گوید:« چطور تا حالا سر او نشكسته؟» می گوید برای اینكه هیچ وقت با كسی دعوا و نزاع نداشته.»

رفیقش می گوید: « من امروز سر او را می شكنم.»
بعد از اینكه مجلس تمام می شود متفرق می شوند و هر كسی به دنبال كار خودش می رود. مرد خوش رفتار هم بیلی بر می دارد و می رود در مزرعه اش آب را از سیل ۱ باز می كند و بنا می كند زمین هایش را كه حاصل بوده آب دادن. مردی هم كه گفته بود سر او را می شكند، می رود جلوی آب او را می بندد و بنا می كند بیابان را آب دادن. مرد خوش اخلاق كه می بیند آبش بسته اند از راه دور صدا می زند:« آهای! خدا پدرت را رحمت كند، هركس هستی هر موقع آبیاریت تمام شد، آب را ببند كه بیاید.» آن مرد وقتی این حرف را می شنود خجالت می كشد و جلو آب را باز می كند و می گوید:« بنازم این سر را كه تا حالا نشكسته.»

EMPERATOOR بازدید : 31 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند.
فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. درضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟» او هم ما وقع آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال کرد که همین که برقصد از ما بهتران خوششان می آید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت: «ای وای دیدی که چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!»
مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده ای گنجانده است که نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی دانم؛ با این توضیح که ما نتوانستیم نام سراینده را پیدا کنیم و گرنه ذکر نام وی در اینجا ضروری بود.

خردمند هر کار بر جا کند :
شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسیّ جن دید و گلفام شد
به شادی به نام نکو خواندشان
برقصید و خندید و خنداندشان
زپشت وی آن گوژ برداشتند
ورا جنـّیان دوست پنداشتند
شبی سوی حمام جنـّی دوید
دگر گوژپشتی چو این را شنید
که هریک زاهلش دل افسرده بود
در آن شب عزیزی زجن مرده بود
نهاد آن نگونبخت شادان قدم
در آن بزم ماتم که بد جای غم
نهادند قوزیش بالای قوز
ندانسته رقصید دارای قوز
خر است آنکه هر کار هر جا کند
خردمند هر کار برجا کند

EMPERATOOR بازدید : 31 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

آورده اند که در روزگاران قدیم ، مرد ساده دلی راهی شهری شد که تا آن وقت به آنجا نرفته بود . در راه با خودش هزار جور نقشه کشید و فکر و خیال کرد که وقتی به آن شهر رسید ، کجا برود و چی بخرد و چه چیزها ببیند . او با این فکر و خیالها خوش بود که ناگهان با خود گفت : " این چه کاری است که من می کنم ؟ چرا با دست خود ، دارم خودم را گم می کنم ؟ اگر من در این شهر ، خودم را گم کنم چی ؟ " او مدتی فکر کرد که چگونه مواظب خودش باشد که گم نشود . در این حال در میان راه ، مردی را دید که کدو بار الاغ کرده و می فروشد . با او حال و احوال کرد و گفت : " یک کدوی قشنگ می خواهم ! "
کدو فروش گفت : " کدوی قلمی شنیده بودم ، اما کدوی قشنگ نشنیده بودم ."
مرد ساده دل گفت : " برای اینکه نمی دانی من کدو را برای چه می خواهم ."
کدو فروش از میان کدوهایش یکی را برداشت و گفت : " بیا اگر در همه دنیا بگردی ، کدویی به این قشنگی پیدا نمی کنی ."
مرد ساده دل ، کدو را خرید و نخی به آن بست و آن را به گردن خودش آویزان کرد . بعد با خوشحالی به راه افتاد و در دل می گفت : " خیلی خوب شد . این هم نشانه من ، حالا هرجا که بروم ، خودم را گم نمی کنم ."
مرد ساده دل این را گفت و به راهش ادامه داد . او ساعتها خسته و کوفته رفت و رفت تا به شهر رسید . او مشغول گشت و گذار در شهر شد و نان و غذایی خرید و خورد . چیزی نگذشت که یواش یواش خسته شد . دنبال جایی برای خوابیدن می گشت که درختی را دید . در حالی که کدو از گردنش آویزان بود ، در سایه درخت خوابید . از آنجایی که خسته شده بود ، خوابش سنگین شد . از قضا مرد بیکار و حیله گری از آنجا می گذشت . خواست تفریحی کند . خیلی آهسته طوری که مرد ساده دل بیدار نشود ، کدو را از گردن او برداشت و به گردن خودش آویزان کرد و همان جا خوابید .
مرد مسافر پس از مدتی از خواب بیدار شد . سرگردان و حیران دور و بر را نگاه کرد . نمی دانست کجاست . دست به گردنش کشید . از کدو خبری نبود . نگاهی به مردی انداخت که کنارش خوابیده بود . دید که کدو از گردن او آویزان است . او را بیدار کرد و گفت : " بلند شو ببینم ."
مرد بلند شد و گفت : " چه خبر شده ؟ چرا مرا از خواب بیدار کردی ؟ "
مرد ساده دل گفت : " راستش را بگو . این کدو در گردن تو چه می کند ؟ "
مرد گفت : " این کدو از اول همین جا بود که هست ."
مرد ساده دل گفت : " یعنی چه ؟ مگر می شود ؟ "
مرد گفت : " مگر چی شده ؟ "
مرد ساده دل گفت : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟ اگر تو منی ، پس من کی ام ؟ "
از آن پس درباره کسانی که در کارهایشان بسیار ساده اندیش هستند و از روی فکر و اندیشه عمل نمی کنند ، این ضرب المثل را به کار می برند و می گویند : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟ "

EMPERATOOR بازدید : 32 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

این مثل را در مورد اشخاص خسیس و برای ارائه میزان خست و لئامت آنان ایراد می كنند.
آورده اند كه...
شخصی در دهی به میهمانی رفت . كدخدا بسیار خسیس بود و آنگونه كه شایسته میهمان نوازی بود ، نسبت به وی رفتار نمی كرد و مخصوصاً از نظر خورد و خوراك ، لوازم آسایش او را فراهم نمی ساخت . میهمان همواره در صدد بود كه نیشی بر دل او بزند و در بین دیگران او را كوچك سازد . اتفاقاً روزی كدخدا و میهمانانش با جمعی از ریش سفیدان و محترمین قریه در قلعه كدخدا ایستاده بودند كه سگی بزرگ از دورنمایان شد .
كدخدا گفت: عجب سگ فربه و درشتی است . خوب است آن را بگیریم و برای پاسبانی قلعه خودمان نگه داریم.
میهمان دم را غنیمت شمرده و فوراً گفت : برای رضای خدا از انجام این قصد دست بردار و گرنه روزی چند بر نگذرد كه در خانه تو از زور گرسنگی سگ تازی خواهد شد.
كدخدا شرمنده شد و مقصود او را فهمید و از آن روز لوازم آسایش میهمان خود را از هر جهت فراهم آورد.

EMPERATOOR بازدید : 34 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

اختلال و نابسامانی در هر یك از امور كشور ناشی از بی كفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن موسسه یا اداره است .
آورده اند كه ...
عبارت مثل بالا با آنكه ساده بنظر می رسد ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است ، خلفای اموی جمعاً چهارده نفر بودند كه از سال ۴۱ تا ۱۳۲ هجری در كشور پهناور اسلامی خلافت كرده اند . اگر چه در میان این خلفاء افراد محیل و مدیری چون معاویه و عبدالملك مروان وجود داشته اند ولی هیچیك از آنها در مقام فضیلت و تقوی و بشر دوستی همتای خلیفه ششم عمربن عبدالعزیز نمی شوند ، این خلیفه بزرگوار تعالیم اسلامی را تمام و كمال اجرا می كرد ودوران كوتاه خلافتش توأم با عدل و داد بوده است .
نسبت به خاندان رسالت خاصهٔ حضرت علی بن ابیطالب ( ع ) قلباً عشق می ورزید . روزی همین خلیفه از عربی شامی می پرسید : عاملان من در دیار شما چه می كنند و رفتارشان چگونه است ؟
عرب شامی با تبسمی رندانه پاسخ داد : آب اگر در چشمهٔ صاف و زلال باشد در نهرها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود . همیشه آب از سرچشمه گل آلود است .
عمر بین عبدالعزیز از پاسخ صریح و كوبندهٔ عرب شامی به خود آمد و درس آموزنده ای آموخت .
بعضی ها این سخن را از حكیم یونانی ارسطو می دانند از آنجا كه گفته بود : پادشاهان مانند دریا و اركان دولت ، مثل ارنهاری هستند كه از دریا منشعب می شوند . ولی بعضی ها آنرا از افلاطون می دانند كه فرمود : پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است كه به جویهای كوچك منشعب می شود . پس اگر جوی بزرگ شیرین باشد ، آب جویهای كوچك را بدین منوال توان یافت و اگر تلخ باشد هم ، چنان .

تعداد صفحات : 79

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 708
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 137
  • باردید دیروز : 56
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 513
  • بازدید ماه : 1,104
  • بازدید سال : 8,246
  • بازدید کلی : 81,038
  • کدهای اختصاصی