loading...
تفریح کن
EMPERATOOR بازدید : 29 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

اين اصطلاح يا ترکيب اضافي در افواه عامه به معني پاداش يا مشتلق يا انعامي است که در مقابل هنر نمايي يا انجام کاري مهم و يادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده مي شود. ناز شست دادن يا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامي اطلاق مي شود که در قبال انجام کارهاي فوق العاده و قابل توجه و ستايش داده يا گرفته شود.
در اين مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفيق و ترکيب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود براي چه پاداش و پيشکشي در مقابل هنر نماييهاي قابل تحسين و ستايش را نازشست مي گويند و علت تسميه و نامگذاري آن از چه واقعۀ تاريخي ريشه گرفته است.

ناصرالدين شاه قاجار که قريب نيم قرن در ايران سلطنت کرده است دفتر مخصوصي داشت که بودجۀ مملکتي و دربار را در آن يادداشت مي کرد و در پايان سال چنانچه متوجه مي شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمي آورد که البته عنوان هديه و پيشکشي داشت و براي شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابير را شرح مي دهيم:
1- پيشکشي هاي عيد نوروز که مبلغ و ميزان آن در حدود دو پنجم ماليات ايران بود و از طرف وزيران و حکام ايالات و ولايات و رؤساي قبايل و کارمندان عالي رتبۀ دولت تقديم مي گرديد و ميزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقديم دارنده قبلاً معلوم و معين مي شده است.

2- ناصرالدين شاه در اول هر سال شمسي براي حکام و صاحب منصباني که قصد تغيير و تعويض آنها را نداشت خلعت مي فرستاد. اين خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گيرنده وظيفه داشت با تشريفات خاصي آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغي در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقديم دارد.

3- انتصاب شغل جديد و ترفيع درجه و مقام و اعطاي فرامين ملوکانه نيز ايجاب مي کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقديم مبلغ قابل توجهي پاسخ گويند.
طبيب مخصوص ناصرالدين شاه دکتر فووريه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبي دارد که نقل آن را بي فايده ندانستيم:
«...هيچ وقت ديده نشده است که کسي عرض حالي تقديم شاه کند مگر آنکه با آن يک کيسۀ کوچک ابريشمي يا ترمه اي پر يا نيم پر از پول همراه باشد. همين اواخر امين السلطان شش کيسۀ پر تقديم کرد و چهار روز قبل سرتيپ عباسقلي خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسي نظام پاريس که حاليه آجودان وزير جنگ است از همين قبيل کيسه ها با عريضه اي سر به مهر پيش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشيرالدوله کيسۀ بزرگي که تا به حال من به آن بزرگي نديده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام اين کيسه ها پر از پول طلاست و تقديم آنها به منظور گرفتن مقامي است.»
«در سلسله مراتب اجتماعي ايران هيچ کاري بدون پيشکش صورت نمي گيرد و چون اين تقديمي به منزلۀ قيمت خريد مقامي است که تقديم کننده طالب تحصيل آن است اهميت آن به خوبي واضح مي شود. چيزي که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتي است که شاه بدون آنکه دست به کيسه ها بزند در تعيين مقدار محتويات آنها دارد. به يک نگاه سبک و سنگين آنها را درمي يابد و آثار اين فراست برو جنات اولايح مي گردد. همين نگاه قدر آنها را بر او مشخص مي سازد و ديگر احتياجي به شمردن پول داخل کيسه ها پيدا نمي کند.»

4- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمي رخ مي داد در چنين مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهميت و کيفيت آن واقعه براي ناصرالدين شاه تقديم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.

5- يکي ديگر از طرق ترميم کسر بودجۀ دربار و مملکت اين بود که ناصرالدين شاه نقشۀ چندين مهماني را طرح مي کرد و به منزل شاهزادگان و اعيان و رجال و علماي روحاني مي رفت. بديهي است افرادي که به اين طريق مورد مرحمت واقع مي شدند ناگزير بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پياز را يعني هم دعوت شاهانه ترتيب دهند و هم مبلغي گزاف که شاه پسند باشد براي پيشکشي و پاانداز حاضر کنند.

6- رقم ديگر پيشکشهايي بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه مي دادند. گاهي که براي يک منصب دو نفر يا بيشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بيشتر از ديگران پيشکش مي داد منصب را مي ربود.

7- ارقام ديگر وجوه تصدق و پيشکش نامگذاري و ختنه سوران اولاد شاه و سهميه از اموال و ترکۀ رجال واعيان و شاهزادگان ثروتمند و همچنين ديه اي بود که ضاربين مي پرداختند. شاه مرحوم خزينه اي در اندرون تشکيل داده هر قدر تقديمي براي اعطاي فرامين و القاب جمع مي شد در آن خزينه مي گذاشتند و اسم آن خزينه را خزينة الحمقا گذاشته بودند.

8- بعضي اوقات ناصرالدين شاه با يک يا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت مي ريخت. نتيجتاً کالاي آن بازرگانان به قيمت گزاف به درباريان و ثروتمندان فروخته مي شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق مي گرفت.

9- گاهي ناصرالدين شاه لدي الاقتضاء هديه يا يادبودي براي يک يا چند نفر از رجال و معاريف شهر مي فرستاد. در اين موقع افرادي که طرف توجه و عنايت ملوکانه واقع مي شدند موظف بودند پيشکشي در خور مقام سلطنت تقديم دارند.

10- ناصرالدين شاه شکارچي ماهري بود و در هر سفر که به قصد شکار مي رفت تعدادي قوچ و ميش کوهي و بزکوهي و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنين پرندگان مختلف شکار مي کرد. رسم بود براي شکارهاي مهم از قبيل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوري مي کرد و براي بعضي از رجال
مي فرستاد تا هنرنمايي شاه را تماشا کنند آن اعيان و رجال موظف بودند نازشست بدهند يعني مبلغي براي ناصرالدين شاه به عنوان نازشست بفرستند.

جهانگرد معروف ايراني حاج سياح در اين رابطه مي نويسد:
«...رسم است ناصرالدين شاه هرگاه شکاري کند بايد از تمام بزرگان و اعيان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولايات هديه ها و پولهاي زياد به اسم نازشست تقديم شود. غالباً شکارچيان شکار را زده قدرت ندارند که بگويند ما زديم بايد به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولايات هم اعلام مي کنند تلگرافاً نازشست مي گيرند.»
با اين تعريف و توصيف اجمالي به طوري که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدين شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسميه اش اين است که چون انگشت بزرگ شست که به تازي آن را ابهام گويند در تيراندازي نقش اساسي بازي مي کند و از واژۀ ناز معاني احترام و عزت و بزرگي هم افاده مي شود لذا نازشست در اين اصطلاح يعني پيشکشي قابل توجه براي شستي که آن چنان تيراندازي شايستۀ آفرين و ستايش کرده است. مطلب زير از باب ارسال مثل نقل مي شود:
«...چون امين خليفۀ عباسي به لب آب رسيد آن سپاهيان بدو تاخته در زورق او را دستگير کردند و همان شب يکي از غلامان طاهر ذواليمينين وي را به قتل رساند. روز ديگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (250 هجري) و طاهر به نيشابور آمد و به حکومت نشست.»

EMPERATOOR بازدید : 33 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

گشادبازی همان اسراف و تبذیراست ! هرکس در زندگانی مادی جانب اعتدال و اقتصاد را رعایت نکند و برای ولخرجیها و هوسبازیهایش حد یقفی قائل نشود این چنین کسی را مسرف و مبذر و یا به زبان شیرین فارسی گشادباز گویند زیرا در برنامه زندگی این گونه افراد به طور کلی اقتصاد و مال اندیشی مفهومی ندارد و از فرط غفلت و مستی ، پای برسر هستی می کوبند .

گشادبازی به ظاهر واژه ای مرکب است و ریشه تاریخی جالبی دارد که بی مناسبت نیست اجمالی از آن واقعه را شرح دهیم .

به طوری که در تذکره ها مسطور است در آن تاریخ که امیر تیمور گورکانی برشاه منصور غالب آمد و منطقه فارس را مسخر ساخت لسان الغیب خواجه شمس الدین محمد حافظ هنوز در قید حیات بوده است .

تیمور با شکوه و جلال خاصی وارد شیراز شد و تمام وجوه معاریف شهر به استقبالش شتافتند . تنها خواجه شیراز بود که قدرت و سیطره پادشاه گورکانی کمترین اثری در ارکان همت عالی و استغنای طبع او نداشت و گوشه عزلت را که به زعم عارفان ، صدر مصطبه عزت است رها نکرد .

امیر تیمور کس فرستاد و حافظ را به حضور طلبید .

حماری مرکوب خواجه بود بر آن سوار شد و نزد تیمورآمد . شاه گورکانی با خشونت و تندی پرسید :« چرا بر حمار خود سوار نشدی و به پیشواز ما نیامدی تا از اسب سلطنت به زیر آییم و آن چنان تجلیل و بزرگداشتی به عمل آوریم که در آینده از آن داستانها گویند ؟»
خواجه شیراز که در رندی نادره زمان بود سری به علامت احترام فرود آورد و گفت :« امیربه سلامت باشد ، حافظ اهل تکبر وتبختر نیست و به علاوه کرازهره جرات است که در پیشگاه سلطان مقتدر گوکانی تمرد و جسارت ورزد . حقیقت مطلب این است که از آن بیم داشتم با مرکب ناتوانم به استقبال و پیشواز آیم ولی تراکم مستقبلین ، امیر را از نیکو داشت این درویش خلوت نشین باز دارد . تصدیق می فرمایند که در آن صورت به شکل دیگری در کتب تاریخی منعکس می شد و آیندگان از آن به صورتی دیگر قضاوت می کردند ! بنده کمترین برای احتراز از همین واقعه احتمالی خلوت نشینی را به درک فیض حضور و شرکت دراستقبال امیرترجیح داد.»

تیمور گفت :« در این مورد به تو حق می دهم زیرا بعید نبود که گرفتاریها و اشتغال به امور مستقبلین مرا از تجلیل و بزرگداشت تو باز دارد ولی مطلب دیگری را که می خواهم با تو در میان بگذارم این است که من اکثر ربع مسکون را با این شمشیر مسخرساختم و هزاران بلد وولایت را ویران کردم تا سمرقند و بخارا را که وطن مالوف و تختگاه است ابادان و مفتخر سازم . تو مردک به یک خال هندوی ترک شیرازی ، سمرقند و بخارای ما را می فروشی چنان که در این بیت گفته ای :

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

خواجه زمین ادب بوسید و جواب داد :« از آن بخشندگی و گشادبازی است که به این روز افتاده ام .»

صاحبقران را از این لطیفه خوش آمد و خواجه شیراز را مورد تفقد و عنایت قرار داد .

این نکته را هم نگفته نگذاریم که چون شاه شجاع بسیار زیبا و خوش صورت بود دکتر باستانی پاریزی اصطلاح ترک شیرازی در شعر بالا را ناظر بر مادر شاه شجاع می داند و می نویسد :« شاید آن رند خانمان سوز نیز این بیت را در وصف مخدومشاه که مادرش بود سروده باشد .»

درهرصورت اصطلاح گشادبازی از آن تاریخ ضرب المثل و به جای اسراف و تبذیر بر زبانها جاری گردید .

EMPERATOOR بازدید : 28 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

شیاركاری با یك بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود گدایی آمد و با چاخان و زبان ‌بازی، سیفال تو پالان ( چالوسی) شیار كار كرد و شروع كرد به دعا و ثنایی كه مرسوم گداها است كه: "خدا بركت بده، چشمه خواجه خضره، بركت به گوشه كرت باشه، یه مش گندم به من بده پیش خدا گم نمیشه". شیار كار گفت: "بابا این گندما به این زحمت میباس برن تو دل زمین و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوریم و هزار جور زحمت بكشیم تا فصل تابستون گندمی درو كنیم و خودمون و بچه بارمون و اهت و عیالمون و ارباب و مباشر و حیوون و حشر و مرغ و چرغ و یه مش زن و مرد شهری هم بخورن ما وسیله كار وسیله‌ساز هستیم؛ تو هم زحمت بكش بهتر از بیكاری و گدائیه از همه گذشته ‌ئی گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نمی‌كنم بركتش ورداشته میشه".

گدا قانع شد و گفت: "من از راه دوری آدم یه ساتوئی ایجو دراز میشم." توبره گدائیش را گذاشت كنار دستش و خواب غفلت نر قلندری و بیعاری او را از جا برداشت. شیار كار هم مشغول شیار كردن و شخم زدن بود تا كارش تمام شد. گاوهایش را طبق معمول ول كرد كه بروند آب بخورند، خودش هم رفت یك گوشه نشست كه خستگیش در برود. یكی از گاوها خود را به توبره گدا رساند و سفره نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شیاركار متوجه شوند گاو نان را بلعید. شیاركار خود را به گاو رساند و چوب را كشید به بخت گاو و حالا نزن كی بزن. گدا ماتش زد و گفت: "بابا طوری نشده، نشنیدی میگن به فقیر چه نونی بدی چه نونش بستونی تفاوتی نداره".

شیاركار كه گاوش فرار كرده بود، تو سر خودش می‌زد و خداخدا می‌كرد. باز گدا گفت: "بابا! من حرفی ندارم، دگه تو چرا خودته می‌زنی بیا منه بزن وای به حال حیوون زبون بسته كه به گیر تو آدم ندیده افتاده؛ تو كه راضی نمیشی گاوت نون كس دگه را بخوره چطور راضی میشی زن و بچه‌ت نون تو را بخورن؟"

شیاركار گفت: "ها راست میگی ولی اینجور نیس، تو میری تو ده باز نونی گدایی می‌كنی اما گاو من كه نون گدایی خورد دگر به كار نمیره".

روایت دوم
زارعی در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌ای بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ یك نفر پیله‌ور آمد و در نزدیكی گاو بار انداخت و از كثرت خستگی به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجین پیله‌ور رساند و سرش را توی خورجین كرد و هرچه خوردنی در آن بود خورد. پیله‌ور پس از مدتی بیدار شد دید گاو هرچه خوردنی داشته خورده به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگیرد. وقتی كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: "اشتباه كردی تو باید پول گاو مرا بدهی" پیله‌ور گفت: "چرا من باید پول گاو تو را بدهم؟" صاحب گاو جواب داد: "برای اینكه تو لقمه گدایی به گاو من دادی و گاو كه نان گدایی و نان مفت خورد دیگر به درد كار نمی‌خورد".

EMPERATOOR بازدید : 31 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

كي بود يكي نبود، در روزگاران قديم، پادشاهي بود و يك پسر داشت، چند سالي پدر و پسر به خوشي با هم زندگي كردند، تا اينكه از قضاي زمانه پادشاه سوي چشمش كم شد، هرچه كحال و حكيم آوردند نتوانستند پادشاه را مداوا كنند، پادشاه هم از كم‌سويي چشمش خيلي غصه مي‌خورد و به خودش مي‌گفت: «اي دل غافل ديدي آخر عمري، كور شديم» تا اينكه خبر دادند درويشي وارد شهر شده كه كارهاي عجيب و غريبي مي‌كند.

شاه دستور داد او را حاضر كردند، درويش هم بعد از آني كه پادشاه را ديد گفت: «تنها يك راه علاج داره، اون هم اينه كه تو فلانه دريا، ماهي قرمزيه كه بايد او ماهي رو بگيرين و روغنشو پادشاه به چشمهاش بماله تا خوب بشه». بعد از رفتن درويش پادشاه رو كرد به پسرش و گفت: «جان پدر اين گره به دست تو باز ميشه بايد همين حالا بري به جانب اون دريا و هرطور كه شده ماهي قرمزو بگيري و بياري». پسر هم بعد از خداحافظي از پدر همراه چند تا غلام راه افتاد، شب‌‌ها و روزها هي رفت و رفت تا عاقبت رسيد لب همان دريايي كه درويش گفته بود.

تور ماهيگيري را انداخت توي دريا و ساعت‌‌ها نشست تا اينكه ديد تور سنگين شده، فوري تور را بالا كشيد و چشمش به يك ماهي بزرگ قرمز و خيلي‌خيلي قشنگ، افتاد. آنقدر اين ماهي قشنگ بود كه پسر پادشاه حيفش آمد او را بگيرد، همينطور كه ماهي توي تور اين طرف و آنطرف مي‌رفت و مي‌خواست خودش را نجات دهد، شاهزاده گفت: «اي ماهي قرمز، تو اونقد قشنگي كه حيفم مياد ترو بگيرم، برو كه در راه خدا آزادي!». تور را توي دريا خالي كرد، ماهي جستي زد و رفت زير آب، بعد هم به غلامانش دستور داد كه برگردند. وقتي وارد شهر خودشان شدند، يكي از غلامان خودشيريني كرد و يواشكي به عرض پادشاه رسانيد كه پسرش ماهي را مخصوصاً نگرفته تا بتواند جاي پدر به تخت بنشيند، اوقات پادشاه خيلي تلخ شد، دستور داد با خواري و خفت پسر را از شهر بيرون كنند. پسر بيچاره يكه و تنها راهي كوه و صحرا شد و پاي پياده، گرسنه و تشنه، راه افتاد و شب‌‌ها و روزها رفت و رفت تا سرانجام از گرسنگي و تشنگي وسط بيابان خدا بي‌حال و بي‌هوش افتاد، چند ساعت در عالم بيهوشي بود كه يك وقت چشم باز كرد و ديد پيرمرد ژنده‌پوشي بالاي سرش نشسته، پيرمرد تا ديد كه پسر به هوش آمد گفت: «پسرم، مثل اينكه از گشنگي و تشنگي اين جوري شدي؟» پسر سري تكان داد و به زحمت بلند شد و نشست پيرمرد گفت: «تو كي هستي و توي اين بيابون چه مي‌كني؟» پسر سرگذشتش را براي پيرمرد تعريف كرد، پيرمرد پس از شنيدن حرف‌هاي پسر گفت: «تو آدم خوش‌قلب و مهربوني هستي، اگه دلت مي‌خواد من و تو مي‌تونيم از همين ساعت پدر و پسر باشيم، با هم شريك بشيم و هرچه به دست بياريم قسمت كنيم، نصف تو نصف من» پسر قبول كرد و همان جا دست خطي نوشتند و هر دو امضا كردند كه از اين ساعت هرچه به دست بياورند با هم نصف كنند، دست‌ خط را گذاشتند زير يك تخته سنگ و دو تايي با هم راه افتادند و رفتند تا به شهري رسيدند.

پيرمرد و پسر دكان كفاشي باز كردند و كم كمك كار و بارشان رونق گرفت و كفش‌هايي كه مي‌دوختند موردپسند مردم شهر واقع شد. يك روز غروب كه پسر داشت از دكان به خانه مي‌رفت، رسيد پاي قصر پادشاه و با حسرت به در و ديوار بلند قصر چشم دوخت و به يادش آمد او هم روزگاري در چنين جايي زندگي مي‌كرده، در همين موقع ديد كه يكي از پنجره‌هاي قصر باز شد و دختري مثل قرص ماه سرش را از پنجره بيرون آورد و مردم را تماشا كرد.

پسر يك دل نه صد دل عاشق دختر شد و دختر پادشاه هم پنجره را بست و رفت. پسر پادشاه كه پسرخوانده كفاش شده بود ديگر از آن به بعد حال و احوال خودش را نمي‌دانست، غروب‌‌ها كه مي‌شد مي‌آمد پاي قصر و هي انتظار مي‌كشيد بلكه دختر بيايد دم پنجره قصر اما هرگز نتوانست براي مرتبه دوم دختر را ببيند، از آن طرف هم كفاش‌باشي كه پيرمرد جهان ديده‌اي بود، فهميد كه پسرش عاشق شده، او را صدا زد و با هزار من بميرم و تو بميري رازش را فهميد، وقتي كه دانست قضيه از چه قرار هست گفت: «اي بابا، دوست داشتن كه گناه نيست، درسته كه او دختر پادشاهه و تو پسر يك مرد كفاش ولي همه‌مون آدميم، تو غصه نخور من خودم هرطور شده، كاري مي‌كنم كه تو به مرادت برسي!» پسر تو دلش ازين سادگي پيرمرد خنديد، اما صبر كرد تا ببيند پيرمرد چه مي‌كند.

روز بعد پيرمرد رفت به طرف قصر و به هزار زحمت رفت پيش پادشاه، پادشاه گفت: «چه حاجتي داري پيرمرد كه نزد ما آمده‌اي؟» كفاش‌باشي قصه را گفت و پادشاه جواب داد: «باشه من به شرطي حاضرم دخترم رو به پسر تو بدم كه برام جواهراتي بياري كه نمونه اونا تو جواهرات من نباشه!!» پيرمرد يك ماه از پادشاه مهلت خواست و مرخص شد، بعد هم به پسرش گفت: «اگه خدا بخواد تا يه ماه ديگه تو داماد پادشاه ميشي، به شرطي كه صبر كني من برم به شهر خودم و هرچه كه دارم بفروشم و جواهراتي رو كه پادشاه خواسته بخرم!». پيرمرد رفت و بعد از بيست و نه روز آمد و روز سي‌ام با يك سيني پر از جواهر رفت پيش پادشاه، پادشاه وقتي كه چشمش به جواهرات افتاد هوش از سرش پريد براي اينكه نظير آن جواهرات توي جواهراتش نبود، به ناچار فرمان عروسي داد و فرداي آن روز شهر را آذين بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پسر كفاش‌باشي شد داماد پادشاه.

روز هشتم پيرمرد به پسرش گفت: «حالا كه به آرزوت رسيدي بيا از اين شهر به شهر ديگه‌اي بريم» پسر هم از پادشاه اجازه مرخصي خواست و همراه عروس و صد تا غلام و كنيز راه افتادند تا به شهر ديگري بروند. رفتند و رفتند تا رسيدند به همان نقطه‌اي كه چند سال پيش آن دست خط را نوشته بودند و زير تخته سنگ گذاشته بودند. شب را خوابيدند و صبح پيرمرد رو كرد به پسر و گفت: «خوب جان پسر، حالا موقعيه كه بايد هرچه كه داري با هم نصف كنيم» پسر هم قبول كرد و شروع كردن به نصف كردن چيزهاشان، غلام‌‌ها، كنيزها، طلاها و جواهرات همه دو قسمت شد، رسيد به اسب بسيار زيبايي كه پسر خيلي دوستش مي‌داشت، پيرمرد گفت: «اين اسب رو هم از وسط نصف كن!» اسب رو هم از وسط نصف كردند! دختر پادشاه ديد حالا است كه نوبت به او ميرسه كه او را نصف كنند! از خيال و غصه حالش به هم خورد و شروع كرد به قي كردن، در همين حال مار سياه رنگي از دهن دختر افتاد روي زمين! پيرمرد شروع كرد به خنده كردن و دستي به شانه پسر زد و گفت: «پسرجون! منظور من هم از قسمت كردن مال همين بود كه اون مار سياه از شكم عروست بيرون بياد، من به مال و دارايي تو احتياج ندارم، بدان و آگاه باش، من همون ماهي قرمزي هستم كه تو منو گرفتي و روي خوش‌قلبي و خوبي خودت در راه خدا آزاد كردي، تو به من خوبي كردي، منم مي‌باس بهت خوبي بكنم و ديدي كه همه جا با تو بودم و تو رو به معشوقه‌ات رسوندم، حالا اين تو و اين هم عروس تو و آن هم كنيز و غلام و دارايي تو، بيا اين شيشه روغن رو هم بگير، ببر و به چشم پدرت بمال تا خوب بشه!»

اين را گفت و از نظر ناپديد شد، پسر هرچه گشت اثري از پيرمرد كفاش نديد، خوشحال و خندان فرمان حركت داد و آمد به شهر خودش و به پاي پدر افتاد و از او عذر خواست، بعد هم روغن را به چشم پدر ماليد و چشم پدرش خوب شد، او هم پسر را به جاي خودش به تخت نشاند و سال‌هاي سال با هم به شادي و خوشي زندگي كردند.

EMPERATOOR بازدید : 30 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

در عبارت بالا گاهی جای سنگ عبارت سیب را هم به کار می برند ولی صحیح آن از نظر ریشه تاریخی همان کلمه سنگ است که گمان می رود سیب به علت مدور بودن بعدها جای سنگ را گرفته باشد.

مورد استفاده و اصطلاح ضرب المثل بالا هنگامی است که کسی در جریان زندگی دچار مشکلی شده باشد و هیچ گونه راه چاره و علاجی برای رفع مشکل و مانع موجوده منصور نگردد . در چنین موقعی به آن شخص مایوس و ناامید از راه دلجویی و تقویت حس اعتماد و اطمینان چنین می گویند:" هر گز نا امید مشو . از آینده کسی خبر ندارد که چه نقشی بازی می کند کسی چه می داند؟ شاید صلاح و مصلحت کار تو در وقوع این حادثه باشد زیرا از قدیم گفته اند : سنگی که به هوا می رود تا برگردد هزار چرخ می خورد"

متوکل عباسی از خلقای سفاک و خونخواری بود که مراتب عناد و دشمنی او نسبت به خاندان بنی هاشم و آل علی (ع) حد و میزانی نداشت و مخصوصا جریان به آب بستن سرزمین کربلا که به دستور متوکل انجام گرفت بر اهل اطلاع پوشیده نیست.

باری این مرد شقی افراد بی گناه را به عناوین مختلف و معاذیر غیر موجه به زندان می انداخت به قسمی که در زمان خلافت او تمام آزاد مردان در قید و زنجیر بودند و کلیه زندانها پر شده بود چون مدتی بدین منوال گذشت و خلیفه از نگهداری زندانیان بی گناه خسته شده بود به جای آنکه دستور دهد آن بیچارگان بی گناه را آزاد سازد به عادت خبث طینت فر مان داد همه را گردن بزنند.

عمله سیاست دست به کار شدند و آن بخت بر گشتگان را به کشتار گاه برده یکی پس از دیگری از دم تیغ می گذراندند. در میان زندانیان جوان خوش سیمایی وجود داشت که صباحت و جوانیش دل فرمانده کشتار را به رقت آورده بود.
از آن جوان پرسید" کجایی هستی؟" جواب داد " اهل همدانم" سوال کرد" گناهت چه بود؟" پاسخ داد: " نمی دانم" فر مانده کشتار گفت " چون قدرت و جرئت تخلف از اجرای فرمان خلیفه را ندارم و از کشتن تو نمی توانم سر پیچی کنم لذا اگر چیز دیگری که انجام و اجابتش برای مقدور و میسر باشد از من بخواهی با کمال میل اطاعت می کنم و مشعوف می شوم. " جوان همدانی گفت:" مدتی است چیزی نخوردم . لقمه نانی به من برسان تا صد جوع کنم."

به دستور فرمانده کشتار غذای ماکولی آوردند و جوان با نهایت خونسردی و بدون اعتنا به صحنه کشتار شروع به خوردن غذا کرد. فر مانده کشتار را از حال جوان شگفتی و حیرت به دست داد و گفت:" ای جوان از حال و رفتار تو سر در نمی آورم. چنان به خوردن مشغول هستی انگار در سفره خانه نشسته ای و هیچ حادثه شومی در انتظار تو نیست در حالی که چون چند نفر دیگر کشته شوند نوبت به تو میرسد که در زیر تیغ جلاد دست و پا بزنی."

جوان همدانی که دست راستش در قدح غذا بود با دست چپ سنگی از زمین برداشت و گفت:" نگاه کن، تا این سنگ به هوابرود و بر گردد هزار چرخ می خورد. خدا داناست که در طول مدت این چرخش چه اتفاقی روی خواهد داد." این بگفت و سنگ را به هوا افکند و لقمه غذا را در دهان گذاشت .
از عجایب روزگار آنکه هنوز سنگ به زمین فرود نیامده بود که از دور گرد خاکی بر خاست و سواری در رسیده فریاد بر آورد:" دست نگهدارید. دست نگهدارید. متوکل را کشتند."
با این ترتیب جوان همدانی و بقیه بی گناهان از کشته شدن نجات یافتند و عبارت بالا ضرب المثل گردید.

EMPERATOOR بازدید : 28 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (1)

كنايه است از حرفي ناحق و تهمت و اسنادي ساخته و پرداخته كه به كسي بندند. هركس كاري ناروا نكرده باشد يا حرفي به دروغ نگفته باشد و به او نسبت دهند و گويند كه: «فلاني، فلان كار كرده يا فلان حرف زده» او مي‌گويد «عجب مردمي هستند! بچه قنداق كرده توي دامن آدم مي‌گذارند». يعني دروغ پرداخت كرده براي آدم مي‌سازند.

گويند در زمان قديم، روزي مردي از كوچه خلوتي مي‌گذشت. زني را ديد كه در كنار ديوار ايستاده عز و جز و گريه و زاري مي‌كند. مرد از زن علت گريه و زاريش را پرسيد. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «اي مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگيت قسم مي‌دهم كمكي به من بكن كه توي كارم سخت درمانده‌ام» مرد گفت: «اگر از دست من كاري برآيد مضايقه ندارم» .

زن كه محكم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «اي مرد، تو فرشته‌اي هستي كه خداي مهربان براي كمك من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهري داشتم بسيار بدخلق و خسيس كه چند سالي جواني خودم را پاي او تلف كردم بس كه از آن زندگي به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زيبايي هستم تاكنون چند نفر خواستگار براي من پيدا شده كه براي حفظ آبرو و زندگيم ناچارم زن يكي از آنها بشم اما مي‌بايد در موقع عقدكنان طلاق‌نامه خودم را كه از شوهر سابقم گرفته‌ام همراه داشته باشم كه خواستگار و قاضي تصور نكنند كه من زن نانجيبي هستم. اما از بخت بد طلاق‌نامه خودم را گم كرده‌ام و هرچه جست‌وجو كردم پيدا نكردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم كه شايد بتوانم يك طلاق‌نامه ديگر از او بگيرم ولي شنيدم كه آن مرد هم يك ماه قبل مرده است، چون مي‌بينم از همه طرف راه به رويم بسته شده به ناچار گريه و زاري مي‌كنم. حالا دست به دامن مردانگي تو زدم همانطور كه قول دادي براي كمك به من و محض رضاي خدا بيا بريم به محضر قاضي. تو بگو شوهر من هستي و در همانجا مرا طلاق بده كه يك طلاق‌نامه‌اي در دست داشته باشم و از اين مصيبت و بدبختي نجات پيدا كنم، عوضش تا زنده‌ام دعاگوي تو هستم كه آبروي مرا خريدي. علاوه بر اين كمك تو به يك زن بي‌پناه پيش خدا هم بي‌اجر نمي‌ماند».

مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضي رفت. زن به قاضي شكايت كرد كه اين شوهر من نمي‌تواند خرج مرا بدهد و من هميشه پيش سر و همسر شرمنده و سرافكنده‌ام. حالا آمده‌ام طلاق بگيرم. مرد به قاضي گفت: «من مردي كارگرم و با اينكه شب و روز زحمت مي‌كشم، درآمدم آنقدر نيست كه بتوانم از عهده مخارج اين زن بربيايم و هر شب كه خسته و مانده به خانه ميام با بدخلقي و بگومگوي اين زن روبه‌رو مي‌‌شم، از اين زندگي خسته شدم منم حاضرم كه طلاقش بدم» چون نصيحت‌هاي قاضي براي آشتي دادن آنها به جايي نمي‌رسد به ناچار قاضي زن را طلاق مي‌دهد و طلاق‌نامه را به مهر و امضاي آن مرد مي‌رساند و به دست زن مي‌دهد. زن مي‌گويد: «من هم نه فقط مهريه و مخارج مدت عده‌ام را به او مي‌بخشم بلكه خرج محضر را هم خودم مي‌دم كه به او تحميلي نشده باشه» اين را مي‌گويد و مبلغي از كيسه خود در مي‌آورد پيش روي قاضي مي‌گذارد.

اما بعدش از زير چادرش يك بچه قنداق كرده‌اي را بيرون مي‌آورد توي دامن مرد مي‌گذارد و به قاضي مي‌گويد: «اين هم بچه او. صحيح و سالم براي اينكه من ديگه قادر به نگهداري او نيستم» و در يك چشم به هم زدن از محضر قاضي خارج مي‌شود. مرد بيچاره كه قادر به انكار نبوده بچه را بغل مي‌كند و نالان و پشيمان به خانه يكي از دوستان خودش مي‌رود و از او چاره‌جويي مي‌كند.

دوست او مي‌گويد: «الان دو ساعت قبل از ظهر است و در مساجد هيچكس نيست راه چاره اين است كه بچه را ببري توي محراب يكي از مساجد بگذاري تا يكي از مسجدي‌هاي خوش‌قلب او را ببرد و نگه دارد». مرد به دستور دوستش بچه را به مسجدي مي‌برد و در محراب مسجد مي‌گذارد خادم مسجد از در وارد مي‌شود همان‌وقت هم بچه از خواب بيدار مي‌شود گريه سر مي‌دهد. خادم گريبان مرد را مي‌گيرد كشان‌كشان به جلو محراب مي‌برد و فريادزنان مي‌گويد: «ملعون خبيث شقي آيا محراب جاي بچه‌هاي حرامزاده است؟ اين دومين بچه‌اي است كه از ديشب تا حالا به اين مسجد آورده‌اي». آن وقت نه تنها آن بچه بلكه يك بچه شيرخوره ديگري را هم كه زير منبر خوابانده بود برمي‌دارد و به مرد مي‌دهد و مي‌گويد: «اگه زودتر از مسجد بيرون نري فرياد مي‌زنم و مؤمنين را خبر مي‌كنم تا سنگسارت كنند».

مرد بيچاره از ترس جان و آبروش دو تا بچه را بغل مي‌گيرد و به خانه دوستش برمي‌گردد. زن دوست او كه تازه از موضوع باخبر شده مي‌گويد: «يكي از زن‌هاي بسيار متمول اين محله ده روز پيش زاييده اتفاقاً دوقلو هم زاييده، هنوز هم به حمام نرفته. فوري اين بچه‌‌ها را ببر فلان كوچه و فلان حمام زنانه و صغري خانم دلاك را صدا كن و به او بگو كه بچه‌هاي فلان خانم است كه به من داده‌اند كه به دست تو بسپارم، خود خانم همين الان از دنبال من مياد!» مرد به دستور زن دوستش عمل مي‌كند و بچه‌‌ها را مي‌برد و به صغري خانم مي‌دهد، صغري خانم هم به طمع انعامي كه از مادر بچه‌‌ها خواهد گرفت بچه‌‌ها را بغل مي‌گيرد به داخل حمام مي‌برد و مرد بيچاره از شر بچه‌هاي قنداق كرده خلاص مي‌شود.

EMPERATOOR بازدید : 33 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

عبارت مثلی بالا که مصطلح میان عارف و عامی است در مواردی به کار می رود که دوست و آشنایی پس از دیرزمان به ملاقات و دیدار آمده و اصولاً همین رویه را تعقیب کند و دیردیربه سراغ دوستان و بستگان آید . یا کسی وامی را که گرفته مسترد نکند ، و یا بالاخره کسانی که مالی را به رعایت گیرند و باز نگردانند و... در این گونه موارد اصطلاحاً و از باب تمثیل و کنایه گفته می شود حاجی حاجی مکه و یا به عبارت دیگر می گویند حاجی حاجی را به مکه ببیند که البته صورت اولیه به علت روانی و سهولت و ایجاز کلام بیشتر مورد استفاده قرار دارد .

به طوری که می دانیم کلمه حج از لحاظ ریشه لغوی به معنی :« آهنگ کردن به چیزی » است ولی در شریعت ، قصد به سوی بیت الحرام یعنی کعبه است با شرایط معلوم . یا به عبارت دیگر لفظ حج اطلاق شده است بر: قدوم به سوی مکه و زیارت مکه بدانسان که در شرع وارد است . حج بر چند قسم است که از همه معمول و مهمترحج تمتع و حج عمره است .

حج عمره جنبه استحباب دارد و آن را حج اصغر نیز می گویند که آن را چهارعمل است احرام ، طواف ، سعی بین صفا و مروه ، حلق .

حج تمتع عبادتی است که اقدام بدان در صورت وجود استطاعت مالی و صحت مزاج و امنیت ، واجب ، و هر شخص بالغ و عاقلی مکلف است در تمام عمر یک مرتبه آن را اتیان کند . حج تمتع از اعمال ذیل مرکب است :
1. احرام ؛ 2 . طواف خانه کعبه هفت مرتبه ؛ 3 . نماز طواف دو رکعت ؛ 4 . سعی بین صفا و مروه هفت مرتبه ؛ 5 . توقف درعرفات یک شب ؛ 6. توقف در مشعر یک شب ؛ 7 . توقف در منی ؛ 8 . قربانی در منی ؛ 9 . رمی جمرات در منی ؛ 10 . بازگشت به مکه معظمه و هفت مرتبه طواف خانه خدا و طواف نساء و خروج از لباس احرام و حاجی شدن .

بدیهی است زایران سفر مکه موظف اند قبل یا بعد از انجام مناسک حج ، به منظورادای احترام ، از مدینه منوره هم دیدار کرده مرقد مطهرحضرت خاتم المرسلین (ص) و قبرستان بقیع و سایر مشاهد متبرکه در آن منطقه را نیز زیارت کنند تا حج آنان کامل گردد نمانده باشد که زیارت نکرده و مراسمی را که در کتب ادعیه و مناسک مندرج است انجام نداده باشند .

به طوری که مسلمین قاطبتاً علم و اطلاع دارند علت العلل فلسفه حج که بر همه مسلم مومن مستطیع متمکن واجب و فرض لازم گردیده این است که با هم دیدار کنند ، به خلق و خوی یکدیگر آشنا شوند ، موانع و مشکلات موجود را در میان گذارند و به طور خلاصه در اتحاد و انسجام جامعه مسلمین سعی بلیغ مبذول دارند .

در عصر حاضر زایران ایرانی خانه خدا علی الاکثر با هواپیماهای سریع السیر به کشور عربستان سعودی رهسپار می شوند که طول زمان پرواز آنان در مدت رفتن و بازگشتن ، روی هم رفته بیش از چند ساعت طول نمی کشد به همین جهت حاجیان مناطق مختلفه ایران در طول مدت عمر خویش چند و بلکه چندمین بار می توانند به مکه و مدینه مشرف شوند و دیدار تازه کنند .

به علاوه ارتباطات بین المللی پست و تلگراف و تلفن و علم جدید اینترنت سرتاسری ایران نیز مانع از تداوم دوستی و آشنایی آنان نمی شود ، ولی در قرون قدیمه که ناگزیر بودند با اسب و قاطر و شتر و کجاوه از صحاری سوزان و بیابانهای بی آب و علف عبور کنند این مسافرتها بین چهار الی شش ماه طول می کشید تا اگر احیاناً از گردبادهای بنیان کن و دستبرد قاطعان طریق و حرارت سوزان و عطش جانکاه و بی آبی و جز اینها ، جان سالم به در می بردند به زیارت خانه خدا و مدینه النبی نایل آیند .

با توجه به علل و جهات گوناگون حجاج ایرانی که از گوشه و کنار ایران در مکه دیدار می کردند چون امکان دیدار و ملاقات در ایران برای آنان میسر نبود – زیرا هر کدام به دیار خویش می رفتند – لذا هنگامی که مراسم حج برگزار می شد و آهنگ بازگشت به وطن و زادگاه خود می کردند پس از تودیع و خداحافظی از باب طنز و طیبت و در لفافه تعریض و ظرافت ، و گاهی هم به جد و حقیقت به یکدیگر می گفتند حاجی حاجی مکه ، یعنی دیگر امکان دیدار و ملاقات به دست نمی آید مگر آنکه دست تقدیر و سرنوشت بار دیگر تدارک سفر حج کند و در مکه معظمه و مدینه منوره یکدیگر را ببینیم و خاطرات شیرین گذشته را تجدید نماییم .

EMPERATOOR بازدید : 26 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

يك مرد دهاتي از ده خودش به شهر مي‌رفت تا جنس‌‌ها و چيزهايي كه لازم دارد بخرد براي اينكه پاييز به آخرهايش رسيده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراواني همراه داشت از قضا دزدي در كمينش بود و مي‌خواست به او دستبردي بزند.

مرد ساده‌دل، همين كه چند فرسخي از آبادي دور شد، دزد، خودش را به او رساند و يك مشت خاك پاشيد تو چشمش و دست كرد به چماق و با تهديد و كتك‌كاري، كت و بغل او را بست و انداختش يك گوشه و شروع كرد به جمع و جور كردن اثاث و اسباب و پول و پله او.

اما تا اين كارها را كرد مدتي گذشت. همين كه خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود ديد چند نفر با هم از دور با بار و بنه مي‌آيند و تا چند دقيقه ديگر نزديك مي‌شوند. دزد حيله‌گر تا اين جماعت را ديد فوري نقشه‌اش را عوض كرد و صاحب مال را با همان كت و كول بسته سوار الاغ كرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همين كه از دور چشمش به آنها افتاد بنا كرد به داد و فرياد و استغاثه كردن كه: «اي مردم! به دادم برسيد، اين دزد خدانشناس كت و كول منو بسته و مي‌خواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زيرك كه در كار خودش استاد بود بي‌اينكه خودش را ببازد و دست و پايش را گم بكند، همانطور كه با كمال متانت و ملايمت، الاغش را هين مي‌كرد و مي‌رفت، هرچه صاحب مال فرياد مي‌كرد، او فقط جواب مي‌داد: «خدا كنه تو خوب بشي، بيذا مام دز باشيم!» صاحب مال هر دفعه كه اين حرف را مي‌شنيد بيشتر آتشي مي‌شد و شروع مي‌كرد به داد و فرياد كردن و بد و بيراه گفتن: «ناخوش خودتي، ديوونه خودتي تو دزدي».

خلاصه هرچه صاحب مال تقلا مي‌كرد، آقا دزده درعوض مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده، با ملايمت و مهرباني قربون صدقه او مي‌رفت، مرد گرفتار همين كه ديد آن چند نفر دارند نزديكتر مي‌شوند تقلا و جنب و جوشش را بيشتر كرد و باز فرياد زد: «اي مردم! به دادم برسيد اين نامسلمون دزده، دست و پاي منو با طناب بسته بود و ميخواس مال و منال منو ببره كه شما رسيديد، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با كت و كول بسته گذاشت روي الاغ كه شما رو گول بزنه». ولي دزد عاقل خيلي آرام و بي‌اعتنا، طرف را روي الاغ نگه داشته بود و حيوان را مي‌راند. عاقبت دو دسته به هم رسيدند و آن جماعت ايستادند تا ببينند چه خبر است؟ وقتي خوب نزديك شدند ديدند آنكه پياده است، در جواب فحش‌هاي آنكه سوار است، با قيافه غمزده و حالت افسرده فقط مي‌گويد: «برادرجون، خدا كنه تو خوب بشي بيزار مام دزد باشيم»

باز مرد ساده‌لوح شروع كرد به داد و فرياد و همان حرف‌‌ها را تكرار كرد ولي دزد زيرك بي‌اينكه خودش را ببازد رو كرد به جمعيت و گفت: «وال لاچي بگم، نمي‌دونم چطور شده كه اين مصيبت به سر ما اومده؟ نمي‌دونم ما چه گناهي كرده بوديم كه همچي بلايي به سرمون اومد؟ وئي جوري بايد تقاص پس بديم» بعد درحالي كه با سر به مرد دهاتي اشاره مي‌كرد و او را نشان مي‌داد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من كه ببرمش شهر پيش حكيم بلكه خدا كنه خوب بشه». مرد دهاتي ديگر حسابي از كوره در رفت و راست راستي ديوانه شد و بي‌اختيار جوري اوقاتش تلخ شد كه از ته جگر فرياد مي‌زد و تقلا مي‌كرد و قسم و آيه مي‌خورد كه ديوانه نيست و با او نسبتي ندارد و او دزد است...

اما دزد ناقلا به‌طوري خودش را به موش مردگي و حق به جانبي زد و جوري ريخت و قيافه يك برادر دلسوز گرفت كه آن چند نفر باور كردند و نگاهي به هم انداختند و به علامت اينكه از دستشان كاري برنمي‌آيد راه افتادند ـ يكي‌شان هم كه دلش بيشتر سوخته بود گفت: «خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتي بنده خدا هرچه قسم پير و پيغمبر خورد و جوش و جلا زد اثري نكرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هي به برادر كذايي دعا مي‌كرد و دلداري مي‌داد و آرام‌آرام پيش مي‌رفت تا حضرات، از نظر دور شدند. همين كه مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثري ازشان نيست صاحب مال بينوا را با دست و پاي بسته از روي الاغ پايين انداخت و راهش را كشيد و بار و بنه بابا را برد. اين مثل از آن وقت به يادگار مانده كه مي‌گويند: «خدا كنه تو خوب بشي بيزار مام دزد باشيم».

EMPERATOOR بازدید : 28 شنبه 16 شهریور 1392 نظرات (0)

مثلي است كه مي‌گويند: «رزق مي‌رسد همان كه مقدر شده و روزي، كه معين شد كم و زياد نمي‌شود» و حكايتي دارد.

مي‌گويند شاه‌عباس شب‌‌ها با لباس درويشي در شهر مي‌گشت. رسمش اين بود شب كه مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلويش را مي‌گرفت عقيده داشت كه واقعه‌اي پيش آمده يا گرسنه‌اي در انتظار غذاست اين شعر را مي‌گفت: «هرگز سرم زكاسه زانو جدا نشد ـ البته زير كاسه بود نيم كاسه‌اي» فوري لباس درويشي مي‌پوشيد. مقداري غذا در كشكول مي‌ريخت و مبلغي پول همراه برمي‌داشت تبرزين در دست براي دفع دشمن و كشكول دست ديگر به راه مي‌افتاد تمام كوچه و بازار را پرسه مي‌زد.

شبي از شب‌‌ها لقمه در گلوگاهش گير كرد طبق معمول غذا برداشت لباس درويشي در بر روانه شد. كوچه و بازار را پرسه زد تا رسيد در دكان پينه‌دوزي. ديد مشغول كار است و مشته پينه‌دوزي را مي‌زند روي چرم و مي‌گويد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» درويش دست زد به در و گفت: «فقير مولا، در را باز كن امشب مرا راه بد و گوشه دكانت بخوابم» پينه‌دوز بلند شد در را باز كرد و گفت: «گل مولا جمالت را عشق است». درويش گفت: «جمال پيرت را عشق است» وارد دكان شد نشست پهلوي دست پينه‌دوز.

كشكول غذا را گذاشت جلو او و گفت: «ظاهر و باطن» پينه‌دوز پلو نديده غذاي پس لذيذي ديد شروع كرد به خوردن. گفت: «درويش آش به اين خوشمزگي از كجاست؟» درويش گفت: «امشب برخوردم به آشپزخانه شاه عباس. آشپزباشي تعارف كرد. خودم خوردم سير شدم كشكولم را هم پر كرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخي است».

پينه‌دوز با اشتهاي تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان كار و همان حرف. درويش گفت: «گل مولا ديگر كار بس است، استراحت كن» بيچاره پينه‌دوز گفت: «اي درويش عيالم زياد است مجبورم شبانه‌روز جان بكنم بلكه يك لقمه نان پيدا كنم براي اهل و عيالم» درويش گفت: «آخر تلاش زياد رزق را كم مي‌كند» پينه‌دوز گفت: «چاره چيست؟» درويش پرسيد: «پس اين حرف چيست كه مي‌گويي بكوب بكوب همونه كه ديدي؟»

پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد بر كشيد و گفت: «اي درويش دست به دلم نگذار ـ شبي از بدبختي سر به بالين غم فرو برده بودم خوابم برد. در عالم خواب ديدم در يك كوهي سرگردانم. رسيدم به يك جايي كه مثل يك ديوار بود و سوراخ‌هاي زيادي داشت. از هريك آب مي‌ريخت. يك سوراخ مثل نهر يكي مثل جو، يكي مثل دهن كوزه، يكي مثل لوله آفتابه، يكي مثل لوله ماسوره. به همين ترتيب تا بعضي جاها قطره‌قطره مي‌چكيد يك نفر آنجا بود پرسيدم فراخي اين سوراخ‌‌ها چرا اينقدر كم و زياد است گفت اين سوراخ روزي مردم است. من پرسيدم سوراخ روزي من كدام است؟ مرا برد جايي كه هر نيم ساعت يك قطره مي‌چكيد. گفت اين سوراخ روزي تو است. من درفشي در دست داشتم كردم توي سوراخ كه قدري باز شود درفش شكست و آن قطره هم بند آمد و من از خواب بيدار شدم. فهميدم خداوند از روز ازل روزيم را اينطور قرار داده. از آن روز هرچه مشته روي چرم مي‌زنم مي‌گويم: بكوب بكوب همونه كه ديدي. اينست ماجراي من»

درويش گفت: «برادر مأيوس مباش. دنيا گاهي سخت مي‌گيرد كه خدا آدم را امتحان كند. گاهي هم خوب مي‌شود. توكل به خدا كن. زحمت هم كمتر به خودت بده. انشاءالله در رحمت باز مي‌شود. خدا را چه ديده‌اي دري به تخته مي‌خورد ممكن است روزگار آدم خوب بشود. ملك‌التجار بشود. غصه نخور»

پينه‌دوز گفت: «اي درويش اين بخت از ما نيست ديگر عمر ما طي شده» درويش مبلغي پول به او داد و گفت: «بلند شو ديگر بخواب شايد در رحمت باز بشود» اين را گفت و خداحافظي كرد و روانه شد تا رسيد به كاخ سلطنتي. ولي از فكر و خيال شب خوابش نبرد. فردا شب دستور داد شكم يك مرغ را پر از طلا كردند و دوختند و بعد بريان كردند. يك قاپ پلو پر كردند و مرغ را لاي پلو گذاشتند. بعد به غلامش دستور داد كه «ميروي فلان جا، فلان دكان پينه‌دوزي يك پيرمردي هست مشغول كار است و هميشه مي‌گويد «بكو بكو همونه كه ديدي» غذا را مي‌دهي مي‌گويي از مطبخ خانه شاه است بده به بچه‌هات بخورند. اينقدر به خودت زجر نده. هر شب برايت غذا مي‌آورم».

غلام غذا را برداشت به نشاني آمد در دكان داد به پينه‌دوز و پيغام پادشاه را هم داد. از قضا يك تاجر پوست تازه وارد شهر شده بود. پينه‌دوز كه بضاعتي نداشت بتواند اقلاً چند قطعه چرم بخرد و مدتي از خرده خري راحت باشد فكر كرد بچه‌هاي من سال و ماه پلو نخورده‌اند كه عادت كنند خوب است اين غذا را ببرم براي مرد تاجر بلكه بتوانم از او چرم نسيه بردارم. فوري در دكانش را بست و رفت در كاروانسرايي كه تاجر در آن منزل داشت. اتفاقاً تاجر هم ديروقت رسيده بود غذاي درست و حسابي تهيه نكرده بود. پينه‌دوز غذا را گذاشت جلو مرد تاجر. تاجر بسيار خوشش آمد گفت: «فردا صبح بيا تا ظرفش را بدهم و هرقدر هم چرم خواستي به تو بدهم». پينه‌دوز خوشحال برگشت و مثل هميشه نان و پنيري براي بچه‌هاي خود گرفت و رفت منزل. ولي از خوشحالي خوابش نمي‌برد.

حالا پينه‌دوز را بگذاريد چند كلمه از تاجر بشنويد. تاجر وقتي مشغول خوردن شد شكم مرغ را باز كرد يكدفعه سكه‌هاي طلا ريخت اطراف سفره. تاجر چشمش كه به سكه‌‌ها افتاد از زور شادي ديگر اشتهايش كور شد. فكر كرد اين غذا را كسي براي پينه‌دوز آورده بود كه پينه‌دوز به نوايي برسد و اين بدبخت گول خورده پيش خود گفت: «چه سودي از اين بيشتر كه امشب نصيب من شده اگر تا فردا صبح بمانم ممكن است اين سر فاش شود. خوبست شب را نيمه كنم و بروم» فوري دستور داد قاطرها را جو دادند و سحر كه شد بار را بست و از شهر زد بيرون و رفت. حتي بي‌مروت ظرف غذا را هم برداشت و رفت.

پينه‌دوز بيچاره صبح اول وقت آمد در كاروانسرا ديد جا تر است و بچه نيست. هاج و واج ماند. كمي در كاروانسرا نشست ديد فايده ندارد بلند شد. در دكان را باز كرد و مثل هميشه شروع به حرف خودش كرد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» خلاصه تا شب شد. شاه عباس با لباس درويشي آمد پشت در دركان ديد پينه‌دوز ذكر هميشه را دارد. تعجب كرد. دست زد به در و پينه‌دوز در را باز كرد. ديد درويش پريشبي است. تعارف كرد بفرماييد. درويش وارد شد نشست احوال پرسيد و بعد گفت: «شنيده‌ام از مطبخ خانه شاه‌عباس ديشب برايت شام فرستاده‌اند» پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد كشيد و گفت: «اي درويش آدم بدبخت بهتر است بميرد» درويش گفت: «چطور شده؟» پينه‌دوز قصه را تعريف كرد.

شاه گفت: «آخر، بدبخت تو ستم به بچه‌هات كرده‌اي سزايت همين است كه ديدي» پينه‌دوز به گريه افتاد و گفت: «چه كنم به خيالم كار خوبي كرده‌ام». شاه خيلي افسرده شد و گفت: «اي مرد، من همياني به كمرم دارم صد دينار زر سرخ در آنست به تو مي‌دهم به شرط اينكه با آن سرمايه‌اي درست كني و مشغول كاسبي شوي». آن وقت هميان را باز كرده گذاشت جلو پينه‌دوز و بلند شد رفت.

پينه‌دوز فكر كرد اگر بخواهد يك دفعه دكان را رونق بدهد ممكن است مردم فكر كنند دزدي كرده خوبست اين پول‌‌ها را ذخيره كند و كم‌كم خرج كند. از طرفي هم ترسيد كسي خبردار بشود. فكري به سرش زد. چوبي تهيه كرد داد به نجار. نجار ميان چوب را سوراخ كرد. پينه‌دوز پول‌‌ها را ريخت وسط چوب و سر و ته آن را بست كه هميشه دستش باشد تا كم‌كم خرج كند. اتفاقاً شبي رو به منزل مي‌رفت چند نفر مست به او برخورد كردند بناي عربده را گذاشتند. پينه‌دوز خواست فرار كند او را گرفتند كتك زيادي به او زدند چوبش را گرفتند و رفتند.

باز چند شب از اين ماجرا گذشت. شاه عباس گذارش به دكان پينه‌دوز افتاد. ديد همان ذكر را مي‌گويد دستي به در زد. پينه‌دوز در را باز كرد ديد رفيق شب‌هاي گذشته است. يا علي مدد گفت. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز با افسوس زياد سرگذشت را تعريف كرد. شاه عباس قدري فكر كرد باز صد اشرفي به او داد و خيلي سفارش كرد كه «مبادا باز شيطان تو را گول بزند. اين پول را ببر خرج معيشت خودت بكن خدا مي‌رساند. مولا سخي است هرچه دنيا را تنگ بگيري خدا هم تنگ مي‌گيرد. هرچه به زن و بچه سخت بگيري روزي كم مي‌شود. اگر آن پول را خرج خانه‌ات كرده بودي، دعايت مي‌كردند. خدا به كارت وسعت مي‌داد». اينها را گفت و رفت.

پينه‌دوز كه دلش نمي‌آمد پول را خرج كند اين دفعه كنار دكان جاي نشيمن خود، گودالي كند و پول‌‌ها را گذاشت توي گودال و پاره پوستي را كه رويش مي‌نشست انداخت و سفت و سخت رويش نشست و مشغول كار شد ولي از ذوقي كه داشت وقتي مشته روي چرم مي‌زد اين ذكر را مي‌گفت: «هرچه دارم به زيرمه، هرچه دارم به زيرمه» اتفاقاً طراري چند دفعه از آنجا عبور كرد اين ذكر پينه‌دوز او را به فكر انداخت. وارد دكان شد. دست مريزاد گفت و كفش‌هايش را در آورد و گوشه‌اش را كه پاره شده بود نشان داد و گفت: «استاد اين را برايم بدوز» پينه‌دوز مشغول شد چند تا كوك زد و گذاشت روي سندان. باز گفت: «هرچه دارم به زيرمه» طرار از آن كهنه‌كارها بود. به فراست دريافت كه بايد زير تخته پوست پينه‌دوز چيزي پنهان باشد. كفش‌‌هاي خود را گرفت. پول زيادتر از معمول به او داد و رفت. پينه‌دوز از بس خوشحال شد هوس كرد امروز يك چند سيخ جگرك بخورد. كنار كوچه جگركي بود. هول هولكي دويد بيرون پهلوي جگرك‌فروش. تا جگر پخته شد آن طرار هم كه در كمين بود وقت را غنيمت شمرد و پريد توي دكان، تخته پوست را برداشت ديد خدا بدهد بركت يك دستمال تو گودال زير تخته پوست پسر از پول. برداشت و تخته پوست را انداخت جاي خودش و فرار كرد. پينه‌دوز از همه جا بي‌خبر برگشت نشست روي تخته پوست مشغول كار شد. شب كه تخته پوست را برداشت بتكاند ديد جا تر است و بچه نيست. قدري بيطاقتي كرد ولي چه فايده. باز طبق معمول شروع كرد به گفتن ذكر سابق.

تا شب باز شاه عباس با لباس درويشي آمد ديد پينه‌دوز باز مشغول ذكر اولي است. خيلي ناراحت شد. در دكان را زد. پينه‌دوز در را باز كرد. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز ماجرا را گفت. شاه عباس بلند شد گفت: «راست گفتي بكوب بكوب همونه كه ديدي!!»

تعداد صفحات : 79

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 708
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 56
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 391
  • بازدید ماه : 982
  • بازدید سال : 8,124
  • بازدید کلی : 80,916
  • کدهای اختصاصی